خفت ترین سایت ایران کلیک کنید

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

داستان امید

سلام اسم من اميد است و مي خوام يه داستان توووووووپ كه واقعي هم هست رو براتون تعريف کنم. ماجرا از انجايي شروع شد كه: داشتم از مدرسه ميرفتم خونه كه يهو بين راه بهناز رو ديدم. بهناز دختر خاله ام بود كه خيلي هم هلو بود واي چه اندامي. آدم وقتي مي ديدش اين سيكش ( سيك به تركي يعني كير ) مي خواست بهش سلام كنه ! رفتم جلو و گفتم : سلامون عليكم با يه خنده جواب سلاممو داد (آخه من تو گفتن اين كلمه مهارت دارم و هر وقت هم ميگم همه خندشون ميگيره) خلاصه بعد از سلام و احوالپرسي گفت كه مادرش يعني خاله ام خواهر كوچكش رو برده دكتر و به بهناز گفته كه بياد خونه ما بعداً خودشم مياد. بيچاره بهناز هم رفته در زده هيشكي درو باز نكرده آخه مادرم بهم گفته بود كه ميخواد بره بازار. وقتي اين موضوع يادم افتاد يه فكري به سرم زد و به بهناز گفتم: خب اشكالي نداره حالا كه من اومدم ميريم خونه ما بعد مامانتم مياد اونجا. اونم هم قبول كرد و رفتبم خونه ما بععععععععععله. خونه هيشكي نبود كيفمو انداختم كنار ديوار و به بهناز تعارف زدم كه بشينه. اونم درست نشست كنار كيفم. چون خيلي گرسنه بودم چپيدم تو آشپزخونه. البته ماه رمضون بود ولي خب من روزه نبودم. از آشپزخونه بهناز رو صداش زدم وقتي اومد پرسيدم: روزه اي؟ گفت: نه روزه نيستم ولي ميل هيچي ندارم تو راحت غذا تو بخور گفتم: تعارف كه نمي كني؟ گفت: نه گفتم: ok داشت از آشپزخونه بيرون مي رفت كه يهو برگشت و با حالت سوالي گفت: اميد؟ زود گفتم: جونم؟ يه كم مكث كرد و پرسيد: اجازه ميدي كتاباتو نگام كنم؟ (آخه من سال سوم دبيرستان بودم و اون سال اول) گفتم: باشه. ببين. چند دقيقه گذشته بود كه يهو يادم اومد اون سي دي سوپر كه از دوستم گرفتم لاي كتابمه واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي سريع از آشپزخونه پريدم بيرون. چشتون روز بد نبينه. ديدم سي دي توي دستشه يه نگاه به من انداخت و با لبخند ازم پرسيد: چيه اين؟ منم با خونسردي گفتم: سي دي آموزش رياضي گفت: باشه پس بذار ببينيم سرخ شدم گفتم: ببين . كليد نكن. اين يه فيلمه كه توش صحنه هاي بد هم داره با يه پوزخند گفت: فيلم كه حد اقل دو تا سي دي ميشه. پس سي دي دومش كو ؟ آقا ما قفليديم اينم گير داد كه بايد سي دي رو بذاري خلاصه بعداز ده دقيقه بحث كردن منم مجبوري ديگه سيدي رو گذاشتم تا تصوير سي دي امد بهناز حالي به حالي شد بهم گفت: عجب اموزش رياضي قشنگيه يهو خودشو انداخت روم و منو بوسيد منم كه ديدم موقعيت جوره شروع كردم به لب گرفتن كم كم خودش مانتو و روسريشو در اورد و منم شلوارمو كشيدم پايين و گفتم: ميخوري؟ يهو شيرجه زد رو كيرم و شروع كرد به خوردن به زور كيرمو از دهنش بيرون كشيدم و گفتم : شلوارتو در آر با يه حركت شلوار و شورت صورتيش لغزيد به زير زانوهاش پرسيدم : بهناز جون اوپني؟ گفت: اوپن مادرته درست صحبت كن بعدش چار دستوپا نشست جلوم و گفت: فقط از عقب منم عين خر كيرمو تا نصف كردم تو كونش يه جيغي زد و گفت : اميد آرومتر. سوختم كيرمو كشيدم بيرون و اين دفه اروم اروم كردم توش . وقتي تا ته رفت گفتم اماده اي؟ گفت: آره بزن شروع كردم به تلمبه زدن و با يه دستمم با كسش بازي ميكردم چقدر نرم بود اون يكي دستم رو بردم رو سينه اش واااااااااااااااي اونم نرم بود بهنازم داشت آه و اوف ميكرد يهو از ذهنم گذشت اگه تو اين حال بابام بياد تو و ما رو ببينه چي ميشه؟ با خودم گفتم طوري نميشه كه. بابام ميگه پسرم تو كارتو بكن منم از پشت تو رو ميكنم!!! با اين فكر خندم گرفت آخرشم آبم رو خالي كردم تو كونش و تا كيرمو كشيدم بيرون بهناز با عصبانيت گفت: خيلي نامردي خودتو خالي كردي پس من چي؟ گفتم پاشو جموجور كن كه الان مامان اينا ميان بعد بهش قول دادم كه دفعه بعد حتماً ارضاش كنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خفن ترین سایت جهان